یک هفته و یک روز گذشت ولی بازم ازش خبری نشد.... بهم گفته بود اگه دلم برات تنگ شد میدم فلانی بهت زنگ بزنه به حساب اینکه خودم دوست دارم باهات حرف بزنم... شاید فراموش کرده ویا واقعا دلش تنگ نشده ... آره اینو مطمئن هستم دلش تنگ نشده آخه دیگه دوسم نداره...

 این چند روزه همش یاد و خاطرات این یک سال و خورده ای که با هم بودیم تکرار می شد...لحظات خوب وبد که از نظر اون لحظات بدشون بیشترن ... آره بهش حق میدم من بد کردم .. من در حقش بد کردم ... فقط خدا منو ببخشه. نمی دونم این مطالبی که اینجا می نویسم می خونه یا نه... برام هم مهم نیست که می خونه یا نه ... چون اصلا تو حال خودم نیستم ولی اگه می خونه بدونه که واسه دلم خودم می نویسم تا آروم بشم نه واسه چیز دیگه ای...

خودمو با کارای هنری مشغول کردم ... نقاشی می کشم ... ساز می زنم ... مطلب می نویسم ... با چوب کنده کاری می کنم .با خدا راز و نیاز می کنم....خلاصه هر کاری می کنم تا از این حالت بیام بیرون ولی تا الان که موفق نشدم... امروز رفتم چندجای تاریخی این شهری که توش هستم رو دیدم یکم از این حال و هوا اومدم بیرون ولی زود به یادش افتادم...و دلم گرفت و باز سرم درد گرفت و اشکام سرازیر شدن و فشارم افتاد...دیگه این حالتا برام عادی شده و فکر می کنم جزیی از وجودم شده و هیچ وقت ازم جدا نمی شه... احساس میکنم واقعا مریض شدم... هیچی نمی تونه شادم کنه.

 ماه رمضون هم شروع شد فردا اولین روز.... با خودم و خدا عهد بستم همشو بگیرم و ازش خواستم بهم کمک کنه و بهم صبر بده  ... یادمه آخرین روزی که همو دیدیم بهم گفت وقتی صدای ربنا رو شنیدی بدون من به یادتم و از خدا بخواه کمکمون کنه و من تا به امروز منتظر شندین اولین ربنا بودم که بدونم اون به یادمه همین هم برام کافیه به خدا به همینم قانعم و فردا شب اولین ربنای ماه رمضون رو می شنوم شاید اینجوری دلم آروم گرفت ...