رویاها

کاش بساط سفر را میشد فراهم کنم.آن هم برای یک یا دو ماه.بروم جایی مثل
فرانسه که همیشه گزینه ی اول سفرهایم هست و یا جایی مثل ایتالیا.
تنها میرفتم بی آنکه نگران دیگران باشم.
صبح ها دوش میگرفتم و با یک فنجان چای شیرین و اگر پیدا میکردم تکه نانی
روزم شروع میشد.
لباس ساده و راحتی به تن میکردم و بی آنکه فکر کنم زیبا هستم و آیا
موهایم مرتب است یا نه بیرون میزدم.
تا جایی که میتوانستم خیابان ها را پیاده گز میکردم و هروقت خسته میشدم
توی ایستگاه اتوبوس روی یک صندلی و شاید پارک بزرگی که یک دریاچه در وسطش داشت لم میدادم روی نیمکت.به آدم ها نگاه میکردم .
اگر حسش بود روزنامه میخواندم و بعد دوباره راه می افتادم به سمت جاهای
دیدنی.بنا های تاریخی و نقاشی های حیرت انگیز دوران رنسانس.
ساعت ها مینشستم توی کلیسا و به شمع ها و عودها و مجسمه ها خیره میشدم.
بعد شاید عصر ها کافه میرفتم و با خیال راحت قهوه فرانسه با شیر سفارش میدادم و چیزکی از سر دلخوشی و نه دلتنگی مینوشتم. زمان مفهوم خودش را
از دست میداد و من فارغ از دنیا میتوانستم به همین حالا فکر کنم.به
روزگاری که تند تند میدود از
پی بی مقصدی.مثل اسب آسیاب که چشم هایش را بسته اند.
سکوت سنگین خانه، خواب را حرام کرده است، انگار که به زمزمه های شبانه ات عادت کرده ام.