لب خاموش
سلام دوستان اینجا همه چی خوبه ... تازه امشب تونستم به نت وصل بشم .... حال چندان خوبی ندارم ... امروز رفتم تو شهر یکم بگردم... با همه غریبه بودم ... یاد زمانی افتادم که تو تبریز دانشجو بودم تنها و غریب...
یاد خاطرات اون زمان برام تازه شد و دلم بیشتر گرفت ... بی هدف تو خیابونا قدم میزدم ... خلاصه اتفاق خاصی نیفتاد .. فقط چند قوطی رنگ گرفتم که فردا می خوام رنگ کاری کنم....نمی خوام بگم کجام.... ولی همینو بدونید که تنهام ... حالم هر روز داره بدتره میشه ... هر بار که تلفنم زنگ میزنه دلم میلرزه ... دستام به لرزه افتادن و اعصابم خورده ... بدجوری عصبی شدم... هر شب با چشای گریه باید برم بخوابم ... زیر چشام سیاه و گود شده .. اینه حال و روزم ... اون که اینا رو نمی دونه .. چه میدونه چی میکشم ... چه می دونه داره چه بلایی سرم میاد...همه وجودم درد می کنه....همه وجودم...
شب که میشه تا ساعت 2 تا 3 بیدارم و تو دفتر خاطراتم می نویسم ... از روزگاری که خوش بودم و اتفاقاتی که برام افتادو میوفته نمی دونم واسه چی می نویسم شاید روزی یکی این مطالب رو خوند... .. روزا هم تا دیر وقت خواب .. کار با چوب رو شروع کردم ... می نویسم .با یکی از اهالی اینجا آشنا شدم ...آدم جالبیه و طرز فکر خیلی خوبی داره ... شاید روزهای بعدی بتونم بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنم .. ولی اصلا حال و حوصله هیچکس رو ندارم...
تمام امروز خلاصه میشد تو سردرد. سر دردی که همش اشکامم میومد.
چون روزبود اینو با خودم مرور می کردم:
امشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا چو قصه مرا فراموش میکنی
امروز از یه پیرمرد نابینا هم شارژ ایرانسلمو خریدم. وقتی دو تا دو تومنی بهش دادم گفت: این چن تومنه؟ گفتم: 4 تومن. گفت: من چه قد باید بهت پس بدم؟ گفتم: 1800 تومن. اسکناساشو که در میاورد از من میپرسید اینا چن تومنه؟ دوس داشتم کنارش بشینم .
سکوت سنگین خانه، خواب را حرام کرده است، انگار که به زمزمه های شبانه ات عادت کرده ام.